روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون
اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان
دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر
آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه
و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست
اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته
است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به
شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
جالب بود
*****************
غروب برات چه سخته وقتی غریبه باشی / وقتی عزیزی داری ولی پیشش نباشی
خیلی زیبا بود
وبلاگم رو اپ کردم
با اجازه موزیک وبلاگ شما رو کپی میگیرم خیلی آرامش بخشه
خواهش میکنم...