گرچه با یادش،همه شب تا سحرگاهان نیلی فام،بیدارم؛
گاهگاهی نیز،وقتی چشم بر هم می گذارم؛
خوابهای روشنی دارم که من در خواب
دم به دم با خویش می گویم که:
آخر این دوریت منو دق می ده!
کجایی عشقم؟
دلم لک زده واسه خنده هات...
دلم لک زده واسه اون نگاهت...
این دفترچه پر از عشق و دوست داشتن رو رها نکن.
بنویس...
بیا و منو از نگرانی در بیار.
دلم واست تنگ شده
وای از این عشق!
دارد مرا از پای در می آورد
روز به روز دلم شکمباره تر میشود
عشق می خواهد
آخ که چه قلب سنگینی دارم
آخ که چقدر از آسمان می بارد،
قطرات دوست داشتن
آخ که دلم چه باران ندیده است!!!
گویی عطشش سیرابی ندارد
از محتوای این باران لبریز است
من چه تو را دوست دارم!
وای از این عشق!
صدایی می آید...
صدایی می آید...
ـ تو عاشقی...
ـ تو عاشقی...
این را بر من بانگ نزن
این را بر من بانگ نزن که خود می دانم
من عاشقم ای مردمان...
به او بگویید این را بر من بانگ نزند
آخ که سردرد دارد مرا میکُشد
بانگ نزن،
التماست می کنم
بانگ نزن
خود می دانم
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب؛
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من؛ مرا پنداشتی مرده
و به خاک روز های رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است؛
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
مرگ قلبم را تهی ساخت
نجار سرنوشت اره را بر چوب تقدیر من و تو راند
چرا که مرگ تو را از من گرفت
یگانه ای تو را به سوی خویش خواند
من این دنیا را بی تو نمی خواهم
دیگر بودنم چندان ارزش ندارد
من نیز راهم را به سوی تو کج می کنم
ادامه مطلب ...دستت را به دستانم بده...!!
و در آغوشم باش!!
تا دستان سردم،
گرمای غم هایت را به خود بگیرد...
تا در نبودنت،
دستان گرمی داشته باشم!!!
دستانی که میدانم نمک گیر تواند...
دستانی که دلگرم لمس تواند...
گرمای دستانم را سوار سرنوشت خود قرار میدهم!
تا عشق بر تقدیرم چیره باشد..!!!!