مرگ قلبم را تهی ساخت
نجار سرنوشت اره را بر چوب تقدیر من و تو راند
چرا که مرگ تو را از من گرفت
یگانه ای تو را به سوی خویش خواند
من این دنیا را بی تو نمی خواهم
دیگر بودنم چندان ارزش ندارد
من نیز راهم را به سوی تو کج می کنم
روحم سنگینی می کند در این کالبد
تو نور دنیای من بودی
حال چه کنم در این تاریکی؟
چشم ها توان دیدن ندارند
عقل توان درک ندارد که تو، خوابیدی،
برای ابد،
برای همیشه ...
دیگر این چشم ها توان اشک ریختن ندارند
دیگر خون می گریند
تو را طلب می کنم از خدا
سر بر زمین می گذارم گریان
روحم می شود از جسم جدا
چهراه ات چه واقعی به نظر می رسد؟!
من مُردم!
تو را دریافتم ...
تا تو را دارم
دیگر هیچ نمی خواهم
خدار را سپاس می گویم